دنبال خودم میگردم

  • ۰
  • ۰

احوال تلخ

دل تنها و غریبم منو و این حال عجیبم
حال بارون زده از چشمای ابری
دل دل دل دل تنگم منو و این حال قشنگم
حال ابری شده از درد و بی صبری
انگار دل منه که داره میشکنه
صبور و بی صدا هر لحظه با منه
گویا از این همه حس که تو عالمه
سهم من و دلم احوال تلخمه
وقتی هیشکی نیست که حتی از نگاش آروم بشی
دل تنهات رام نمیشه این تویی که رامشی
وای از این حال که دلت رو پای اعدام میکشی

بال پرواز دلت با پتک عقلت میشکنه
دل بی دل بی صدا تو مقتلش جون میکنه
روزی چند بار قتل حسم کار هر روز منه
این یه حس تازه نیست این حال هر روز منه

  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

با نهج البلاغه...

امروز سعی کردم تا به جای رسم و رسومات همیشگی و تبریک های تو خالی،کاری کنم که حال دلم از این عید خوب باشد

نهج البلاغه را باز کردم و از عظمت کلام این مرد استثنایی شگفت زده شدم...

این آمد: هنگامی که از چیزی می ترسی،خود را در آن بیفکن،زیرا گاهی ترسیدن از چیزی،از خود آن سخت تر است.

و حیفم می آید که این یکی را هم اینجا ننویسم:

بدی را از سینه دیگران،با کندن آن از سینه خود ریشه کن نما...

  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰


"اکثرِ  ما ، شیفته ی اولین روز‌های آدم‌ها می‌شویم.
اگر شخصیتی که اطرافیان ما بعد از چند روز ، چند هفته یا چند ماه نشان میدهند ، همان روز‌های اول بروز میدادند ، چه بسا که تعداد زیادی از ما نه تنها دل‌بسته نمی‌شدیم ، بلکه حتی  طرف این آدم‌ها هم نمیرفتیم.
 به این ترتیب هزینه‌های روحی ،روانی‌ و  جسمی‌ که متحمل می‌شویم هم کاهش پیدا می‌‌کرد.
شاداب تر بودیم. خوش اخلاق تر. کمتر قرص خواب استفاده می‌‌کردیم.
کمتر سیگار می‌‌کشیدیم. کمتر فحش و ناسزا نثار در و دیوار و دنیا می‌‌کردیم  ....
 براستی  چرا ، چرا  از تجربه‌ها درس نمی‌گیریم و باز از همان روز‌های اول به همه اعتماد می‌کنیم ؟؟؟
چرا؟؟؟؟
وقتی می گم هیچکس، یعنی دقیقا هیچکس.
روزای زیادی باید بگذره تا آدم قانع بشه فقط خودش هست و خودش.
 تا باورش بشه از بقیه، جز یه اسم و چندتا خاطره ی کوچیک چیزی براش نمی مونه.
بیست سال
چهل سال
هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار کردن اسم روی اسمه.
برای جایگزین کردن خاطره جای خاطره. اما حاصل جمع همشون صفره.
یه روز می شینی عمرت رو ورق می زنی،
سیر تا پیازت رو واسه خودت تعریف می کنی...
اینجاس که می فهمی،
چقدر برای هیچکس نگران شدی
چقدر برای هیچکس غصه خوردی
چقدر برای هیچکس دلتنگ شدی
چقدر برای هیچکس دعا کردی
چقدر برای هیچکس بووووووودی....
به خودت میای، به اطرافت نگاه می کنی.
هیچکس نیست..
دقیقا هیچکس."

از نیکی فیروزکوهی

  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

راستش ،داریوش هیچوقت خواننده ی مورد علاقه ی من نبوده و نیست...

برعکس همیشه عاشق ابی بودم و هستم

مامانم میگه ابی جلفه! اما من دقیقا همون دیوانه بازی هاش رو عاشقم

اما گاهی بعضی ترانه های داریوش آنقدر فوق العاده اند که از گوش دادن به آن ها خسته نمی شوم

یک ترانه ای است که لیلا کسری آن را گفته...که اسم هنری اش هدیه بوده و بر اثر سرطان از دنیا رفته...11 سال هم با این مهمان در خانه ی خود زندگی کرده و آخر سر هر دو خانه را ترک کرده اند...برای زندگی خودش هم ترانه گفته:

مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد
رگ و ریشه هام سیاه شد تو تنم جوونه خشکید اما این دل صبورم به غم زمونه خندید
آسمون مست جنونی، آسمون تشنه خونی آسمون مست گناهی، آسمون چه روسیاهی
اگه زندگی عذابه، یه حباب روی آبه من به گریه‌ها می‌خندم میگم این همش یه خوابه
آسمون تو مرگ عشق و توی یاخته هام نوشتی این یه غمنامه تلخه که تو سر تا پام نوشتی
من به لحظه شکستم اگه نزدیک اگه دورم از ترحم تو بیزار که خودم سنگ صبورم
آسمون تیشه ت شکسته من دیگه رو پام می مونم

منو از تنم بگیری تو ترانه هام می مونم           

واقعا هم عین واقعیته و توی ترانه هاش مونده،که یکی از ترانه هاش سالها بعد،تنهایی دخترکی رو پر میکنه ...

اون ترانه اینه که داریوش هم خوندتش:

شیرین من تلخی نکن با عاشق
تموم می‌شن گم می‌شن این دقایق
دنیای ما مال من و تو این نیست
رو کوه دیگه فرهاد کوه کنی نیست


یه روزی میاد که نمی‌دونیم چی هستیم
یار کی بودیم و عشق کی بودیم وچی هستیم

شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد
شیرین شیرینم نده زندگیم رو برباد


 من نمیگم فرهاد کوهکنم من
تیشه به کوهها که نمی‌زنم من
فرهاد عاشقم قلم تیشمه
از تو نوشتن همه اندیشمه


  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

دیشب شروع کردم به خواندن دعای کمیل

توی خط اول گیر کردم

حتی خط اول هم نه

توی اولین جمله

اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت بها کل شی...

قول داده بودم که الکی ،طوطی وار جلو نروم ،می خواستم به هر کلمه اش فکر کنم و به دلم بنشیند

اما ننشست...

خشمگین بودم از خدا و طلبکار

که ای خدایی که جبرئیلت به ما این دعا را یاد داده

کجا رحمتت همه چیزو در برگرفته؟

اینهمه جنگ و قتل و غارت و تجاوز پس چیست؟

اینهمه فقر و ظلم و بی عدالتی پس چیست؟

کدام رحمت؟ که من بخواهم به آن رحمت قسمت دهم و درخواستی هم بکنم؟

به صدای قلبم گوش دادم...

که احمق... در کجای جنگ و قتل و غارت و تجاوز و فقر و ظلم و بی عدالتی خدا نقشی داشته؟

جنگ رو تو و امثال تو با جهلشون و زیاده خواهیشون به وجود آوردن...قتل رو هم همین امثال تو با ندانم کاری و خشمشون...غارت رو هم همین امثال تو...تجاوز و فقر رو هم...ظلم رو هم...بی عدالتی رو هم

خدا

که رحمتش

همه چیز رو در برگرفته

برای تو

گلها رو گذاشت

درخت های سبز رو گذاشت

جنگل

دریا

کوه

برف

باران

پاییز

زمستان

بهار

تابستان

رنگ ها

بو ها

عشق

مرگ

درد

غم

شادی

حیوان های دوست داشتنی

خوردنی های عجیب و غریب...

بو و نرمی و لطافت یک نوزاد...

معصومیت کودکان...

شبنم

صدای آب...

ابر

آسمان

ستاره ها

و...

را گذاشت

تو خودت شروع کردی به خراب کردن هر چیزی

و چقدر مسئولی در برابر تمام این ها...چقدر مسئولی در برابر زندگی خودت و اینکه قدر بدونی تمام رحمت هایی که خدا بهت ارزانی داشته...و تازه طلبکارم هستی...

انگار همین چند لحظه پیش بود که کافر بودم...خدایا،به من ایمان بده...نه ایمانی از سر تعصب و کورکورانه...ایمانی عاشقانه...و فکر می کنم که برای عاشق بودن اول از همه باید بتوانیم درست فکر کنیم...آگاه شویم...

احساس می کنم شمس و مولانا و هر عارف دیگری،آنطور که همه می گویند دیوانه اند ،دیوانه نبوده اند...منظورم این است که هر عارفی که عمیقا ایمان به خدای خود را تجربه کرده،این ایمان را با تفکر و آگاهی تجربه کرده.

نمی توانیم به هر کسی که متعصب و سطحی است بگوییم عاقل،دوستی دارم که می گوید،الجنون الفنون و خودش را دیوانه می خواند و می گوید آزمودم عقل دوراندیش را،بعد از این دیوانه سازم خویش را...راستش حوصله ی بحث با او را ندارم،اما عمیقا معتقدم که آگاهی و عمیق شدن در چیزی که ابزار آن فکر کردن است ،می تواند برای ما ایمان ایجاد کند...برای ما عشق ایجاد کند...پس ای کاش که دست برداریم از این ژست های دیوانگی و هیچی برام مهم نیست ها....ای کاش بدانیم که فرق دارد...بدانیم اگر مولانا دیوانگی کرده برای شمس و رفته و از میخانه شراب خریده...بر اثر جنون و دیوانگی نبوده.... فکر کردنی در کار بوده...عمیق شدنی در کار بوده...و همچنین شمس هم برای خنده و جنون و دیوانگی و اینکه بخواهد خودش و مولانا را مسخره ی خاص و عام کند این کار را نکرده...هر دو با آگاهی و عقلشان این کار را کرده اند....و من بر خلاف همه فکر می کنم شمس و مولانا و امثال آنها اتفاقا مجنون نیستند و عقل را رها نکرده اند....آن ها عاقل ترین های دوران خودشان بوده اند... 

  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

دعا تراپی

امروز معلمم داشت جمله ای از دعای کمیل نقل می کرد،به جای اینکه به جمله اش دقت کنم،حواسم رفت پی کمیل خوانی های پنجشنبه شب هایم،راستش تا اینجای زندگی که بیست و سه ساله ام فکر می کنم،دعایی به زیبایی کمیل نخوانده ام...نقل است که دعایی است که جبرئیل به خضر آموخته...و علی به کمیل...

راستی گفتم خضر...یاد آن نذر عجیب و غریب قدیمی ها افتادم،که چهل شب در خانه را آب و جارو می کردند به امید اینکه شب چهلم خضر را ببینند...انگاری که هر کسی در این دنیا برای خودش خضری دارد...برای من که این رسم و رسوم و آداب خوشایند است... از مادرم پرسیدم راست است که قدیم تر ها آب و جارو میکرده اند و دعایی می خواندند که خضر شب چهلم بیاید؟ گفت راست است...اما دیگر کوچه ها و خانه ها مثل آن موقع ها نیست...بگذریم

بعید است که من بتوانم 40 شبانه روز منتظر خضر بمانم...خودش کارم را راحت کرده و کمیل را برایم گذاشته...

چه اشک ها که با تک تک کلمات این دعا نریخته ام...

چه فریادهایی که نزده ام هر وقت رسیده ام به جمله ی این کنت یا ولی المومنین؟...

این چند وقته انگاری که در کما بوده ام،نه خدایی بوده،نه کمیلی،نه خضری،نه علی و نهج البلاغه اش...انگار که گم شده بودم...

خودم را سرگرم دیدن انواع و اقسام سریالها کرده ام،از ترکی بگیر تا آمریکایی و انگلیسی،و قسمتی از خندوانه و دورهمی را هم از دست نداده ام

حتی یک لحظه هم به این ریشه های خودم که زمانی مرا محکم نگه می داشتند نکردم،تو گویی که دست زده بودم به تخریب خودم...

امشب که معلمم از (وَحَبَسَنى‏ عَنْ نَفْعى‏ بُعْدُ اَمَلى‏) گفت دلم بدجوری هوای اون روزهام رو کرد و تصمیم گرفتم که کمیل بخوانم...کاری به کمیتش ندارم...

می خواهم هر روز نیم ساعت از وقتم را به این دعای بی نظیر اختصاص بدهم...تا 40 شب...


  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

برای رفیقم

رفیق جان،راستش رو بخوای این چند وقته گاهی با نوشتن خودم رو آروم می کنم و هر چی که هست و نیست رو روی کیبورد خالی می کنم،امشب حالت خوب نبود،از صبح سعی کرده بودی ،رفته بودی تنهایی پیش قوهای سیاه و بعد هم کلی راه رفته بودی تا  حواست رو پرت کاغذ رنگی و کوییلینگ بکنی،اما انگار دنیا سر لج داشت و می خواست جوری دهن کجی کند که هی دختر،غلط کردی که حال خوبی داری،من زورم خیلی بیشتر از توئه...خواستم برایت بنویسم و راستش را بخواهی فکر می کنم این روزها تنها هنرم همین نوشتن شده.                                                                                                                                                                  

 بگذار از خودم شروع کنم...دیروز زل زدم به چشمهای خودم توی آیینه و گفتم: خاک بر سرت، بیست و سه سالته و هیچی...دلم می خواست بزنم آیینه و تصویر توش رو که وقیحانه زل زده بود بهم رو بشکنم و نابود کنم،اما یه چیزی درونم بهم گفت: هی دختر...حواست هست این سالها چه اتفاقایی افتاده؟ حواست هست چه چیزهایی رو از سر گذروندی؟                                                           

انگاری که لاستیکت پنچر بوده باشه،آره شاید یواش تر رفتی،شاید تعادلت رو از دست دادی ،شاید راه رفتن با لاستیک پنچر زده جاهی دیگه رو هم داغون کرده و هر قدم راه رفتن مساوی کلی درد بوده                                                                                                  

 اما هیچوقت نزدی کنار و متوقف نشدی،پس لازم نیست که بزنی بشکنی تصویر توی آینه رو،می تونی حتی بهش بخندی و یه چشمکم بهش بزنی،میتونی بغلش کنی،میتونی ببوسیش و بهش بگی مرسی که خاموش نکردی و نزدی کنار.                                           

   و اینجوری شد که مثل دیوونه ها تصویر توی آیینه رو بوسیدم...                                                                                                         

 رفیق می دونم توی زندگیت چیزهایی هست که می ترسونتت،غمگینت می کنه،خشمگینت می کنه،اما تو با وجود تموم اون ها نزدی کنار جاده و خاموش نکردی،حرکت کردی،لاستیکت پنچر شده،اما با وجود تموم دهن سرویسی ها ادامه دادی،تا الان تونستی و از این به بعد هم بیشتر و بهتر می تونی...فقط کافیه امروز صبح دوباره یه نگاه به دختر توی آیینه بکنی،زل بزنی توی چشمهای رنگیش و بگی،دمت گرم و ببوسی و بغلش کنی و بهش چشمک بزنی و بهش بگی،تا الانشو اومدیم،از این به بعدشو قوی تر پیش می ریم..

  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

تقصیر خودم بود...

تقصیر خودم بود.

از اول هم تقصیر خودم بود که در همان دیدار اول چشم‌هایم را به او تعارف کردم.

او هم با کمال میل تعارفم را پذیرفت.

تعارفی که به خیلی‌ها کرده‌ بودم و اصلا این تعارف تکیه‌کلام من بود.

از همان روز دیگر هیچ چیز را درست نمی‌بینم.

بگذارید راستش را بگویم دیگر اصلا نمی‌بینم...

(نویسنده ی این متن من نیستم،نمی دانم کیست،اما دمش گرم :) )

  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

امیر داشت توى سکوت نگاهم مى کرد و من چشمام رو ازش مى دزدیدم
همونجور که داشتم به در و دیوار نگاه مى کردم بهش گفتم:
دلم مى خواست کلى چیز بهت بگما
این مدت که ندیدمت هى با خودم میگفتم امیرو که دیدم این حرفا رو بهش مى زنم،اما الان انگارى نمیشه،انگار راحت نیستم پیشت
متعجب گفت:راحت نیستى؟یعنى چى؟
گفتم :نمى دونم،انگار یه چیزى جلوشو گرفته...
با آروم ترین لحن ممکن گفت:یه چیزى مثل بغض،هان؟
و بغض تمام این چند وقته شکست و اشکام آوار شدن روى گونه هام...


  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته
  • ۰
  • ۰

قدیم تر ها هر وقت که حالم ناخوب بود،بی معطلی سراغ قرآن می رفتم

خیلی وقته که نه سراغی از قرآن گرفتم و نه خدایی رو توی قلبم حس می کنم

همین باعث شده که زندگیم بی رنگ بشه و نتونم خودم رو جمع و جور کنم

یه دفترچه داشتم که از نشر چشمه خریده بودم و توش تموم آیه هایی که دوست داشتم رو می نوشتم

امشب هم رفتم و دفترچم رو برداشتم

خاک گرفته بود

بازش کردم و با دیدن آیه ی 94 سوره ی انعام که توی دفترچم نوشته بودم قلبم گرفت...

وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی‏ کَما خَلَقْناکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَکْتُمْ ما خَوَّلْناکُمْ وَراءَ ظُهُورِکُمْ وَ ما نَری‏ مَعَکُمْ شُفَعاءَکُمُ الَّذینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فیکُمْ شُرَکاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَکُمْ وَ ضَلَّ عَنْکُمْ ما کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ

و همان گونه که شما را نخستین بار آفریدیم [ اکنون نیز ] تنها به سوی ما آمده اید ، و آنچه را به شما عطا کرده بودیم پشت سر خود نهاده اید ، و شفیعانی را که در [ کار ] خودتان ، شریکان [ خدا ] می پنداشتید با شما نمی بینیم. به یقین ، پیوند میان شما بریده شده ، و آنچه را که می پنداشتید از دست شما رفته است.

از همون اول اولشم جز تو کسی نبوده و آخرشم کسی جز تو نیست...هیچ کس نیست...
به قول افشین یداللهی همینکه اول و آخر تو هستی به محتاج تو محتاجی حرومه...
 انگاری که این تنهایی عمیق رو فقط باید با نزدیکی به اون تسکینش داد...


  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته