دنبال خودم میگردم

  • ۰
  • ۰

حالم خیلی بد بود،مامان قبل از اینکه بره بخوابه بدترم هم کرد،گاهی حس می کنم که می خواد ازم انتقام بگیره ،حس می کنم بعد گفتن حرفاش انگار سبک میشه و رنگ و روش باز می شه و انگاری که  بعد نمک پاشیدن روی زخمهای من صداش رسا تر می شه

امشب قبل اینکه بره بخوابه برگشت بهم گفت: یه کم نگاه کن،ببین یه آدمی که توی زندگی تو برات عزیزترین بوده،یه جوری داره زندگی می کنه که انگار اصلا تویی وجود نداره،داره زندگی خودش رو می کنه و انگار اصلا تو هیچ وقت نبودی،اصلا براش مهمم نیست که تو چی کشیدی و شب و روز نداشتی این چند وقته،تو ده روزه که هیچ کاری نمی کنی .من دوستت دارم که دارم بهت اینا رو میگم،می خوام که به خودت بیای.

توی دلم به خودم گفتم ای تف به هر چی دوست داشتنه،تف به هر چی قلبه،به قول علیرضا آذر ای تف به هر چه دل همان بهتر آدم فقط گوش و دهان باشد....

کدوم دوست داشتنی نمک پاشیدن روی زخم رو روا می دونه؟

دلم می خواست به مامان بگم: دلت خنک شد؟ می خوای بیشتر بگی؟ بگو مامان...بگو اگه دلت خنک میشه

امیر بهم گفته بود که حق داره مامانت اگر اینجوری بخواد نمک بپاشه روی زخمت و دلش رو خنک کنه... امیر تو چه جوری می تونی به همه حق بدی جز من؟

نمی تونستم به رفیقم و امیر پیام بدم،داشتم خفه می شدم،گفتم کمی بنویسم،آروم تر بشم،اما فایده نداشت،دلم می خواست کسی برام حرف بزنه...

گوشی رو برداشتم و به نسیم پیام دادم...نسیم همسر دوست پدرم،زنی چهل ساله اما رفیق من، زنی که از کودکی دلم می خواست وقتی بزرگ شدم شبیهش بشم،نه به خاطر اینکه زیبا بود یا لوند و عشوه گر،نه... به خاطر اینکه محکم بود،به خاطر اینکه مستقل و قوی بود،به خاطر اینکه با سواد و مهربان بود،به خاطر اینکه استاد دانشگاه بود و توی بهترین دانشگاه های ایران درس خوانده بود و درس می داد اما مصداق واقعی ضرب المثل درخت هر چه پربارتر سر به زیرتر بود...توی تمام این روزها شده بود گوش شنوای من...کمتر حرف می زد و بیشتر گوش می کرد.

ساعت 12 شب پیام دادم

-نسیم جانم،ببخشید که من دارم انقدر دیر پیام می دم

-داشتم خفه می شدم

-فکر می کنید میشه برسه یه روزی که احسان پشیمون بشه از تموم کارایی که کرده؟و فقط و فقط و فقط یه کم از این حال بدی که من تجربه کردم توی این روزها رو تجربه کنه؟

-میشه یه روزی برسه که من براش این شعر افشین یداللهی رو بخونم؟

یکروز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم
یکروز می آیی که من،نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی،نه یقین،مست و خمارت نیستم
شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی
تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد
گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم
زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور
آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست، إنکار من دشوار نیست
اصلا "منی"در کار نیست،امنم حصارت نیستم...


میشه اون روز بیادش؟

-نسیم جون من هیچ وقت نمی بخشمش...آخه چه جور می تونه حرف از خدا بزنه؟حرف از ایمان بزنه؟اما انقدر یکی رو اذیت کنه؟...


توقع نداشتم که نسیم پیامم رو ببینه و بخواد این موقع شب جوابی بده...

اما جوابش باعث شد اشکایی که این مدت بغض شده بودن توی گلوم،جاری بشن و من سبک شه قلبم یه کم

+سرندیپیتی جونم, عزیز دلم نمی دونم واقعا که پشیمون می شه یا نه,  اما قطعا" عکس العمل کارهاش رو می بینه و به این که تو ببخشیش یا نه هم, هیچ ربطی نداره... قانون کائناته,  هر عملی عکس العملی داره... خیلی ها این روزها حرف از خدا می زنن ولی فقط حرفه, پای عمل که برسه این روزها آدم صادق و رو راست کمه, خیلی کم !  دوست داشتم چهارشنبه که دیدمت بهت بگم  ازش عصبانی باش ولی نه درونا" .... انقدر عصبانی باش که اگه دوباره اومد, بفهمه که منتظرش نبودی! دلم می خواست بگم اما دلم نیومد... وقتی از ورای چشمهای مهربونت قلب عاشقت رو دیدم, دلم برای سادگی ات گرفت... حرصم گرفت که این طوری با احساساتت بازی کرده, اما دلم نیومد بهت چیزی بگم... خوبه که فهمیدی که نمی تونی ببخشیش ولی به خاطر آرامش خودت, ببخشش و برای همیشه فراموشش کن... ( حداقل سعی ات رو بکن)....


آخ که چقدر خودم هم دلم برای سادگی خودم می سوزه...اونقدری که هر چقدر زار بزنم هم آروم نمی شم از اینهمه سادگیم،اینهمه زودباوریم.

به رفیق پیام دادم و گفتم،قول می دم که فراموشش کنم و اگر روزی برگشت "منی" وجود نداشته باشه،فقط برام جایزه ذرت مکزیکی بخر

رفیق جواب داد: اگر در حد حرف باشه برات ذرت بوداده ام نمی خرم،اما اگر که به عمل برسونیش ذرت مکزیکی کوروش نصیبت میشه.

اینجا هم می نویسم،به خودم...که نام مستعار سرندیپیتی گذاشتم روی خودم....و حتی همین اسم لعنتی هم به "او " مربوط می شود،که وقتی که برگشت "منی" نباشد...


  • ۹۶/۰۶/۱۱
  • سرندیپیتی در جزیره ی ناشناخته

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی