امیر داشت توى سکوت نگاهم مى کرد و من چشمام رو ازش مى دزدیدم
همونجور که داشتم به در و دیوار نگاه مى کردم بهش گفتم:
دلم مى خواست کلى چیز بهت بگما
این مدت که ندیدمت هى با خودم میگفتم امیرو که دیدم این حرفا رو بهش مى زنم،اما الان انگارى نمیشه،انگار راحت نیستم پیشت
متعجب گفت:راحت نیستى؟یعنى چى؟
گفتم :نمى دونم،انگار یه چیزى جلوشو گرفته...
با آروم ترین لحن ممکن گفت:یه چیزى مثل بغض،هان؟
و بغض تمام این چند وقته شکست و اشکام آوار شدن روى گونه هام...
- ۹۶/۰۶/۱۲