دنبال خودم میگردم




سلام

من یه دختر معمولیم،که توی زندگی واقعیش رویاها و آرزوهای قشنگی داشته و داره

اما قلبش شکسته،بدجوری هم شکسته

قلبش خسته و بی تفاوت شده و خودش برای خودش غریبه شده،یه زمانی از هر کسی می پرسید منو با چه خصوصیتی میشناسید جواب همه این بود:مهربونی و قلب خوبت،اما الان قلبش بی حس شده و نه چیزی غمگینش می کنه و نه چیزی خوشحالش می کنه،یه زمانی به فکر پرنده های پشت پنجره ی اتاقش و گربه های دم در خونشون و اون یکی گربه هه که سر کوچه بود و تازه کلی بچه آورده بودش بود،اما الان تبدیل شده به بی تفاوت ترین آدم روی زمین،خودشم نمی خواد،خودش هم دلش برای خودش تنگ شده و امیدواره با نوشتن بتونه خودش رو پیدا کنه...

اینجا می نویسه،با اسم و هویت ناشناس،از دغدغه ها و اهداف و تموم چیزایی که مربوط به دنیای آدم بزرگا میشه و اونم بالاجبار واردشون شده چیزی نمی گه، اینجا از کتاب هایی که این روزها می خونه و کارایی که می کنه حرفی نمی زنه

اینجا فقط از دل شکستگی هاش میگه

اینجا فقط از درد های دلش می گه

راستی

برای این اسمش رو گذاشته سرندیپیتی،چون "اون" بهش اینو میگفت...چون چشماش شبیه سرندیپیتیه ولی سیاه سیاه...