امروز معلمم داشت جمله ای از دعای کمیل نقل می کرد،به جای اینکه به جمله اش دقت کنم،حواسم رفت پی کمیل خوانی های پنجشنبه شب هایم،راستش تا اینجای زندگی که بیست و سه ساله ام فکر می کنم،دعایی به زیبایی کمیل نخوانده ام...نقل است که دعایی است که جبرئیل به خضر آموخته...و علی به کمیل...
راستی گفتم خضر...یاد آن نذر عجیب و غریب قدیمی ها افتادم،که چهل شب در خانه را آب و جارو می کردند به امید اینکه شب چهلم خضر را ببینند...انگاری که هر کسی در این دنیا برای خودش خضری دارد...برای من که این رسم و رسوم و آداب خوشایند است... از مادرم پرسیدم راست است که قدیم تر ها آب و جارو میکرده اند و دعایی می خواندند که خضر شب چهلم بیاید؟ گفت راست است...اما دیگر کوچه ها و خانه ها مثل آن موقع ها نیست...بگذریم
بعید است که من بتوانم 40 شبانه روز منتظر خضر بمانم...خودش کارم را راحت کرده و کمیل را برایم گذاشته...
چه اشک ها که با تک تک کلمات این دعا نریخته ام...
چه فریادهایی که نزده ام هر وقت رسیده ام به جمله ی این کنت یا ولی المومنین؟...
این چند وقته انگاری که در کما بوده ام،نه خدایی بوده،نه کمیلی،نه خضری،نه علی و نهج البلاغه اش...انگار که گم شده بودم...
خودم را سرگرم دیدن انواع و اقسام سریالها کرده ام،از ترکی بگیر تا آمریکایی و انگلیسی،و قسمتی از خندوانه و دورهمی را هم از دست نداده ام
حتی یک لحظه هم به این ریشه های خودم که زمانی مرا محکم نگه می داشتند نکردم،تو گویی که دست زده بودم به تخریب خودم...
امشب که معلمم از (وَحَبَسَنى عَنْ نَفْعى بُعْدُ اَمَلى) گفت دلم بدجوری هوای اون روزهام رو کرد و تصمیم گرفتم که کمیل بخوانم...کاری به کمیتش ندارم...
می خواهم هر روز نیم ساعت از وقتم را به این دعای بی نظیر اختصاص بدهم...تا 40 شب...
- ۹۶/۰۶/۱۵