دیشب شروع کردم به خواندن دعای کمیل
توی خط اول گیر کردم
حتی خط اول هم نه
توی اولین جمله
اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت بها کل شی...
قول داده بودم که الکی ،طوطی وار جلو نروم ،می خواستم به هر کلمه اش فکر کنم و به دلم بنشیند
اما ننشست...
خشمگین بودم از خدا و طلبکار
که ای خدایی که جبرئیلت به ما این دعا را یاد داده
کجا رحمتت همه چیزو در برگرفته؟
اینهمه جنگ و قتل و غارت و تجاوز پس چیست؟
اینهمه فقر و ظلم و بی عدالتی پس چیست؟
کدام رحمت؟ که من بخواهم به آن رحمت قسمت دهم و درخواستی هم بکنم؟
به صدای قلبم گوش دادم...
که احمق... در کجای جنگ و قتل و غارت و تجاوز و فقر و ظلم و بی عدالتی خدا نقشی داشته؟
جنگ رو تو و امثال تو با جهلشون و زیاده خواهیشون به وجود آوردن...قتل رو هم همین امثال تو با ندانم کاری و خشمشون...غارت رو هم همین امثال تو...تجاوز و فقر رو هم...ظلم رو هم...بی عدالتی رو هم
خدا
که رحمتش
همه چیز رو در برگرفته
برای تو
گلها رو گذاشت
درخت های سبز رو گذاشت
جنگل
دریا
کوه
برف
باران
پاییز
زمستان
بهار
تابستان
رنگ ها
بو ها
عشق
مرگ
درد
غم
شادی
حیوان های دوست داشتنی
خوردنی های عجیب و غریب...
بو و نرمی و لطافت یک نوزاد...
معصومیت کودکان...
شبنم
صدای آب...
ابر
آسمان
ستاره ها
و...
را گذاشت
تو خودت شروع کردی به خراب کردن هر چیزی
و چقدر مسئولی در برابر تمام این ها...چقدر مسئولی در برابر زندگی خودت و اینکه قدر بدونی تمام رحمت هایی که خدا بهت ارزانی داشته...و تازه طلبکارم هستی...
انگار همین چند لحظه پیش بود که کافر بودم...خدایا،به من ایمان بده...نه ایمانی از سر تعصب و کورکورانه...ایمانی عاشقانه...و فکر می کنم که برای عاشق بودن اول از همه باید بتوانیم درست فکر کنیم...آگاه شویم...
احساس می کنم شمس و مولانا و هر عارف دیگری،آنطور که همه می گویند دیوانه اند ،دیوانه نبوده اند...منظورم این است که هر عارفی که عمیقا ایمان به خدای خود را تجربه کرده،این ایمان را با تفکر و آگاهی تجربه کرده.
نمی توانیم به هر کسی که متعصب و سطحی است بگوییم عاقل،دوستی دارم که می گوید،الجنون الفنون و خودش را دیوانه می خواند و می گوید آزمودم عقل دوراندیش را،بعد از این دیوانه سازم خویش را...راستش حوصله ی بحث با او را ندارم،اما عمیقا معتقدم که آگاهی و عمیق شدن در چیزی که ابزار آن فکر کردن است ،می تواند برای ما ایمان ایجاد کند...برای ما عشق ایجاد کند...پس ای کاش که دست برداریم از این ژست های دیوانگی و هیچی برام مهم نیست ها....ای کاش بدانیم که فرق دارد...بدانیم اگر مولانا دیوانگی کرده برای شمس و رفته و از میخانه شراب خریده...بر اثر جنون و دیوانگی نبوده.... فکر کردنی در کار بوده...عمیق شدنی در کار بوده...و همچنین شمس هم برای خنده و جنون و دیوانگی و اینکه بخواهد خودش و مولانا را مسخره ی خاص و عام کند این کار را نکرده...هر دو با آگاهی و عقلشان این کار را کرده اند....و من بر خلاف همه فکر می کنم شمس و مولانا و امثال آنها اتفاقا مجنون نیستند و عقل را رها نکرده اند....آن ها عاقل ترین های دوران خودشان بوده اند...