امروز این عکس رو توی یکی از کانال های تلگرامی دیدم
و درست مثل کاریه که این روزها با خودم می کنم
راستش باید خیلی وقت پیش ها این کارو می کردم
اما هر دفعه تو اومدی و شروع کردی به داستان سرایی
و من هم هر دفعه با آغوش باز پذیرفتمت
هر وقت که حالت بد بود اومدی پیشم و بالا آوردی تموم حال بدی هاتو روی من و آخرشم دهنتو پاک کردی و دستمالتو پرت کردی تو صورتم
گله ای نیست،خودم خواستم و هیچ اجباری در کار نبود هیچوقت
دلم می گیره وقتی فکر می کنم به اینکه توی تمام روزایی که تو حالت بد بود و با زمین و زمان مشکل داشتی،کنارت بودم
اما وقتایی که من حالم بد بود و تنها دلیلش هم تو بودی، هیچ اثری ازت نبود...
حالا وقتشه که چاقو رو بردارم و قلبم رو که هنوز که هنوزه از فکر کردن به تو و دیدن عکست و شنیدن صدات تند تر از همیشه می زنه،تنبیهش کنم...
می دونی خیلی مسخره اس که بخوام به خاطر کسی تمام احساسات و قلبمو از بین ببرم که همین چند وقت پیش زیر گوشم زمزمه می کرد که عزیزم احساساتی بودنت بزرگترین نقطه ی قوتته و من تحسینت می کنم
ولش کن
بذار بیشتر از این حرف نزنم
کار دارم
باید اول از همه قلبم رو بی حس بی حس کنم تا درد نگیره وقتی میخوام کارشو تموم کنم
به قول حسین صفا،محکم بشین دلم،این دور آخره...
- ۹۶/۰۶/۱۱